نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



تبلیغات یک عاشق



موضوعات یک عاشق



تبلیغات یک عاشق



موزیک و سایر امکانات





اس ام اس امام زمان عج

اگر که آمدی من رفته بودم  اسیر سال و ماه و هفته بودم

دعایم کن دوباره جان بگیرم   بیایم در رکاب تو بمیرم

..

در غم هجر رخ تو در سوز و گدازیم / تا به کی زین غم جانکاه، بسوزیم و بسازیم

آید آن روز که در باز کنی، پرده گشایی / تا به خاک قدمت، جان و سر خویش ببازیم

..

بر چهره پر ز نور مهدی صلوات /  بر جان و دل صبور مهدی صلوات

تا امر فرج شود مهیا بفرست / بهر فرج و ظهور مهدی صلوات . . .

..

امام کاظم (ع) :

جسم او از دیدگان غایب ولی یاد او در دل های مؤمنین زنده خواهد بود.

 

..

پیامبر اکرم(ص) :

در دولت او مردم آنچنان در رفاه و آسایشی به سر می برند

که هرگز نظیر آن دیده نشده است

تعجیل در فرجش صلوات

..

این دیده نیست قابل دیدار روی تو/ چشمی دگر بده که تماشا کنم تو را

تو در میان جمعی و من در تفکّرم/ کاندر کجا روم و پیدا کنم تو را . . .

..

تا کی در انتظار تو شب را سحر کنم /شب تا سحر به یاد رخت ناله سر کنم

ای غایب از نظر، نظری کن به حال من / تا چند سیل اشک روان از بصر کنم . . .

..

سر راهت در انتظارم / برده هجرت صبر و قرارم

جز ظهورت ای گل زهرا / به خدا حاجتی ندارم . . .

..

عمریست که از حضور او جا ماندیم / در غربت سرد خویش تنها ماندیم

او منتظر است تا که ما برگردیم / ماییم که در غیبت کبری ماندیم . . .

 


[+] نوشته شده توسط ebiram268 در 7:46 | |







اس ام اس عاشقانه

کاش نامت را با خط بریل مینوشتند ، صدا کردنت کافی نیست ، شکوه اسم تو را باید لمس کرد !

..

..

چه فرقی دارد ، شهر ما خانه ی ما باشد یا نباشد ؟ وقتی تو نه در شهر ما هستی و نه در خانه !

..

..

گلوی آدم را باید گاهی بتراشند تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود ، دلتنگی هایی که جایشان نه در دل که در گلوی آدم است ، دلتنگی هایی که میتوانند آدم را خفه کنند .

..

..

بیچاره عروسک دلش میخواست زارزار بگرید ، اما خنده را بر لبانش دوخته بودند !

 

..

..

تا تویی در خاطرم ، با دیگران بیگانه ام / با خیالت همنشینم ، گوشه ای زندانی ام .

..

..

دلم درد میکند ، انگار خام بودند خیالهایی که به خوردم داده بودی .

..

..

دلم برایت تنگ شده است ، چه از طول ، چه از عرض و چه از ارتفاع ، می دانم تقصیر تو نیست ، قطعا تقصیر اشکال هندسی ست .

..

..

در رویاهایت جایی برایم باز کن ، جایی که عشق را بشود مثل بازی های کودکی باور کرد ، خسته شدم از بی جایی !

.


[+] نوشته شده توسط ebiram268 در 7:46 | |







اس ام اس جدید

دوتا جمله خفن دارم نه حسین پناهی گردن میگیره نه دکتر شریعتی

موندم چیکارش بکنم !

..

..

بعضیا تو زندگیت نقش دیوارو بازی میکنن

نه دوست داری خرابشون کنی ؛ نه میتونی بهشون تکیه بدی !!!

..

..

مرگ حقه !

تنها حقی هست که اگر نگیری هم بهت میدن !

..

..

چشم هایم را به بیمارستان می برم.. نمی دانم چه مرگشان شده!

هر شب در خواب جایشان را خیس می کنند…!

 

..

..

شخصیت منو با برخوردم اشتباه نگیر.

شخصیت من چیزیه که من هستم،

اما برخورد من بستگی داره به اینکه ” تو ” کی باشی…

..

..

از این طرح هزاران لبخند که هیچی به ما نرسید.

حالااگه یه طرح هزاران فحش بذاره

من یه نفری همه رو برنده میشم !

..

..

تو گذشته میگفتن پزشک محرمه..

کم کم عکاس و فیلم بردار هم محرم شدن

حالا هم که دى جى و گروه موسیقى محرم شدن

اینجور که من فهمیدم الان فقط داداشاى
عروس و دوماد نامحرمن!

..

..

آنقدر بدم میاد ازاینایی که از سادگی و صداقت بچگیامون سواستفاده می کردن

و حرف می کشیدن ازمون!

الان که بزرگ شدم میفهمم چه مسائل فوق سری ای رو لو دادم  !!!

..

..

یکی از مزایای پسر بودن اینه که هرچقد دلت خواس میتونی گریه کنی

آخرش دستتو محکم بمالی به چشمت، هیچچچچی نمیشه!

نه ریمیلت پخش میشه نه سایه ات بهم میریزه


[+] نوشته شده توسط ebiram268 در 7:46 | |







داستان آرام ترین انسان

داستان آرام ترین انسان

یکی از دوستان شیوانا، عارف بزرگ، تاجر مشهوری بود. روزی این تاجر به طور تصادفی تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدت غصه بیمار گشت و در بستر افتاد.

شیوانا به عیادتش رفت و بر بالینش نشست. اما مرد تاجر نمی توانست آرام شود و هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر می شد. شیوانا دستی روی شانه دوست بیمارش زد و خطاب به او گفت: دوست داری آرام ترین انسان روی زمین را به تو نشان بدهم که وضعیتش به مراتب از تو بدتر است ولی با همه این ها آرام ترین و شادترین انسان روی زمین نیز هست!؟

دوست شیوانا تبسم تلخی کرد و گفت: مگر کسی می تواند مصیبتی بدتر از این را تجربه کند و باز هم آرام باشد؟ شیوانا سری تکان داد و گفت: آری برخیز تا به تو نشان بدهم.

مرد تاجر را سوار گاری کردند و شیوانا نیز در کنار گاری پای پیاده به حرکت افتاد. یک هفته راه سپردند تا به دهکده دوردستی رسیدند که زلزله یک سال پیش آن را ویران کرده بود. در دهکده زلزله زده، شیوانا سراغ مرد جوانی را گرفت که لقبش آرام ترین انسان روی زمین بود.

وقتی به منزل آرام ترین انسان رسیدند دوست بیمار شیوانا جوانی را دید که درون کلبه ای چوبی ساکن شده است و مشغول نقاشی روی پارچه است. تاجر ورشکسته با تعجب به شیوانا نگریست و در مورد زندگی آرامترین انسان پرسید.

شیوانا او را دعوت به نشستن کرد و در حالی که آرام ترین انسان برای آن ها غذا تهیه می کرد برای تاجر گفت که این مرد جوان، ثروتمندترین مرد این دیار بوده است. اما در اثر زلزله نه تنها همه اموالش را از دست داد بلکه زن و کلیه فرزندان و فامیل هایش را هم از دست داده است. او آرام ترین انسان روی زمین است چون هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد و تمام این اتفاقات ناخوشایند را بخشی از بازی خالق هستی با خودش می داند. او راضی است به هر چه اتفاق افتاده است و ایام زندگی خود را به عالی ترین شکل ممکن سپری می کند. او در حال بازسازی دهکده است و قصد دارد دوباره همه چیز را آباد کند و در تنهایی روی پارچه طرح های آرام بخش را نقاشی می کند و به تمام سرزمین های اطراف می فروشد.

مرد تاجر کمی در زندگی و احوال و کردار و رفتار آرام ترین انسان روی زمین دقیق شد و سپس آهی عمیق از ته دل کشید و گفت: فقط کافی است راضی باشی! آرامش بلافاصله می آید.

در این هنگام آرام ترین انسان روی زمین در آستانه در کلبه ظاهر شد و در حالی که لبخند می زد گفت: فقط رضایت کافی نیست! باید در عین رضایت مدام و لحظه به لحظه، آتش شوق و دوباره سازی را هم دایم در وجودت شعله ور سازی باید در عین رضایت دائم، جرات داشتن آرزوهای بزرگ را هم در وجود خودت تقویت کنی. تنها در این صورت است که آرامش واقعی بر وجودت حاکم خواهد شد.

http://sher9.loxblog.com

 


[+] نوشته شده توسط ebiram268 در 11:22 | |







داستان با سواد شدن فرزند چوپان

داستان با سواد شدن فرزند چوپان

چوپانی را پسری بود زیرک و کاردان و این پسر کمک پدر همی کرد در (احصاء) شمارش و آمارگیری از گوسفندان. چنان چه هر غروب پسر گوسفندان را همی شمرده و چند و چون کار به پدر گزارش همی داده تا پدر به نتیجه همی رساند.

تا اینکه پسر بزرگ شد و به دنبال کسب مدرک راهی شهر شد؛ بعد از چند سال  تلاش و کوشش و جد و جهد بالاخره پسر باسواد شد و به خدمت پدر بازگشت. پدر در کمال مسرت روزی از او خواست تا باز در شمارش گوسفندان به او کمک کند؛ فرزند هم با تمام اشتیاق قبول کرد.

گوسفندان وارد آغل شدند اما گویی کار پسر به انجام نرسیده بود چون معلوم  بود که هنوز نتوانسته  آن ها را بشمرد. به همین دلیل از پدر خواهش کرد که بار دیگر گوسفندان را برگرداند و از نو وارد آغل کند؛ ولی مثل این که ... پسر نتوانست برای بار دو م و... بار ... هم موفق شود و نصف شب شد.

پدر که تا آن موقع حوصله کرده و چیزی نگفته بود از کوره در رفت و با عصبانیت از پسر ش پرسید: قبلاً بار اول گوسفندان را دقیق می شمردی و آمارش را به من تحویل می دادی، اما الان تا نصف شب هم از عهده این کار بر نیامده ای؟ علت چیست؟

پسر گفت: قبلاً  که با سواد نبودم و ضرب و تفسیم و توان نمی دانستم کله گوسفندان را می شمردم  اما الان با سواد شده ام، پای گوسفندان را می شمرم و تقسیم بر 4 می کنم ولی نمی دانم چرا جور در نمی آید.

http://sher9.loxblog.com


[+] نوشته شده توسط ebiram268 در 11:22 | |







داستان دو خلبان

 

داستان دو خلبان

دو خلبان نابينا که هر دو عينک‌هاي تيره به چشم داشتند، در کنار ساير خدمه پرواز به سمت هواپيما آمدند، در حالي که يکي از آن‌ها عصايي سفيد در دست داشت و ديگري به کمک يک سگ راهنما حرکت مي‌کرد. زماني که دو خلبان وارد هواپيما شدند، صداي خنده ناگهاني مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابين پرواز رفته و پس از معرفي خود و خدمه پرواز، اعلام مسير و ساعت فرود هواپيما، از مسافران خواستند کمربندهاي خود را ببندند. در همين حال، زمزمه‌هاي توام با ترس و خنده در ميان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، يک نفر از راه برسد و اعلام کند اين ماجرا فقط يک شوخي يا چيزي شبيه دوربين مخفي بوده است. اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپيما شروع به حرکت روي باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده مي‌شد چرا که مي‌ديدند هواپيما با سرعت به سوي درياچه کوچکي که در انتهاي باند قرار دارد، مي‌رود. هواپيما همچنان به مسير خود ادامه مي‌داد و چرخ‌هاي آن به لبه درياچه رسيده بود که مسافران از ترس شروع به جيغ و فرياد کردند. اما در اين لحظه هواپيما ناگهان از زمين برخاست و سپس همه چيز آرام آرام به حالت عادي بازگشته و آرامش در ميان مسافران برقرار شد. در همين هنگام در کابين خلبان، يکي از خلبانان به ديگري گفت: يکي از همين روزها بالاخره مسافرها چند ثانيه ديرتر شروع به جيغ زدن مي‌کنند و اون‌وقت کار همه‌مون تمومه ...!!


[+] نوشته شده توسط ebiram268 در 11:22 | |







داستان شيخ و همسرش

 

داستان شيخ و همسرش

نقل است مرحوم مقدس اردبیلی زنی داشتند که ایشان را دائما اذيت مي كرد و به ایشان ناسزا می گفت! شخصي روزی نزد شیخ رفت و به ایشان گفت: این زن شایسته شما نیست. شما با این بزرگی حیف است چنین همسری داشته باشید. طلاقش دهید و راحت شوید.

مقدس اردبیلی فرمود: این زن برای من نعمت است؛ چرا که وقتی بیرون از خانه همه من را بزرگ می شمارند احساس بزرگی می کنم؛ و وقتی به خانه می آیم این زن مرا ذلیل می کند و به من می فهماند که هیچ نیستم و بزرگ فقط خداست و مرا از خطر نفس دور می کند.


[+] نوشته شده توسط ebiram268 در 11:22 | |







داستان نیما و نیشام

 

داستان نیما و نیشام

توفان که از شیراجان (نام پیشین سیرجان) گذشت غم و اندوه بسیار برجای گذاشت. بسیاری از خانه ها و درختان را خراب و سرنگون ساخت دل مردم گرفته غمگین بود. در این آشوب زمانه پسری به نام نیما دلباخته دختری شده بود که نامش نِیشام بود. نیما سالها دور از خانواده و در سفر زندگی کرده بود و چهار برادر داشت که هر یک دارای ثروت و اندوخته ای بودند. پدر نیشام بارها به خانواده نیما گفته بود هر یک از برادران دیگر خواستگاری می کرد، مشکلی نبود. اما نیما توان اداره زندگی نیشام را ندارد.

هر چه خانواده نیما به او می گفتند به جای عاشقی پی کسب و کاری را بگیرد و به این شکل به همگان بفهماند توانایی همسرداری را دارد، او نمی شنید و از دور چشم به خانه زیبا و بلند نیشام داشت.

کم کم رفتار نیما موجب برافروختگی و ناراحتی پدر و بردران نیشام گشت. آنها شبی به خانه نیما آمده و در برابر پدر و برادران نیما به او گفتند: اگر باز هم در اطراف خانه اشان پرسه بزند، چشم خویش را بر دوستی های گذشته خواهند بست.

نیما كه انگار تازه از خواب بیدار شد بود، گفت: مگر من چکار کرده ام؟ تنها عاشقم همین!

پدر نیشام گفت: عاشقی که خانه و خوراک زندگی نیست ما دختر به آدم مستمندی همچون تو نمی دهیم.

نیما گفت: من مستمند نیستم.

پدر و برادران نیشام خندیدند و گفتند: آنچه ما می بینیم جز این نیست.

نیمروز فردایش شش مرد با پوششی از گران بهاترین پارچه های نیشابوری و اسب های ترکمن در برابر خانه نیشام ایستاده بودند.  آن شش مرد نیما، پدر و برادرانش بودند. بهت سراپای وجود میزبانان را گرفته بود. پس از آنکه بر صندلی میهمانی نشستند، نیما گفت: هنگامی که در سفر بودم، بانو آفرین (سی امین شاهنشاه ساسانی) را از رودخانه خروشان نجات دادم. او به من گفت: پیش من بمان. گفتم: من مسافرم و او گفت یادگاری به تو می دهم که هر وقت همچون من به خفگی رسیدی کمکت کند.

دیشب شما سعی داشتید مرا غرق کنید اما این بار دستان پادشاه ایران مرا نجات بخشید.

پدر و برادران نیشام از این که شب قبل به گونه ی بسیار زشت به او گفته بودند: ما دختر به آدم مستمندی همچون تو نمی دهیم پشیمان بودند.

نیما و نیشام همواره دستگیر مستمندان بودند و زندگی بسیار نیکويي داشتند.


[+] نوشته شده توسط ebiram268 در 11:22 | |







طعنه برخواري من اي گل بي خارمزن من به پاي تو نشستم که چنین خوارشدم


 

 

 از آن روزی که بخشیدم به چشمانت دل خود را

 

 

 

 

 

         به چشم خویش می بینم همه شب قاتل خود را

 

 

 

 

 

 

 تو همچون کودکان سرگرم بازی کردنی بانو

 

 

 

 

 

 

                         که جفت هم بچینی قطعه های پازل خود را

 

 

 

 

 

 

 من اینسو خواب از چشمم پریده تا خروس صبح

 

 

 

 

 

 

                           که شاید حل کنم با تو تمام مشکل خود را

 

 

 

 

 

 

بدون شک وشبهه مال من هرگز نخواهی شد

 

 

 

 

 

 

                             مروری میکنم هر شب خیال باطل خود را

 

 

 

 

 

 

 شب و دریایی از امواج اندوه و پریشانی

 

 

 

 

 

 

                          یقین گم می کنم دیگر نشان ساحل خود را

 

 

 

 

 

 

 بگو ای بید مجنونی که درهم ریخته موهات

 

 

 

 

 

 

                                   چگونه در کنار تو بسازم منزل خود را

 

 

 

 

 

 

 تمام سهم من از زندگی شعر است و موسیقی

 

 

 

 

 

 

                             نشد از سر بریزم تا به پایت حاصل خود را

 

 

 

 

 

 

 شبیه آرزوها و خیالا ت منی شاید

                            که از روز ازل دادم به چشمانت دل خود را


[+] نوشته شده توسط ebiram268 در 6:18 | |







سقوط............

یک نفر من را از ارتفاع هزار پایی و شاید هم بیشتر به اینجا پرتاپ کرد

 

و این آغاز فروپاشی بود

 

من به بلوغ نخواهم رسید

 

هر قطعه از من جایی جا مانده است - شاید

 

کلمات را نمی فهمی وقتی من از فروپاشی می گویم!

 

وقتی از دوست داشتن دروغ های مهربان می گویم

 

و از لبخندی که بر لب هایت عفونت کرده بود.

 

شقیقه هایم تیر می کشد

 

خودم را پشت پنجره اتاق می گذارم  و چشمانم را تماشا می کنم

 

چشمانم رودخانه یخ زده ای  است که خواب ماهی می بیند

 

من به پایان این شب ایمان ندارم

 

من با تاریکی هم آغوش شده ام، من در تاریکی نطفه بسته ام و من تاریکی زاییده ام

 

من ضربان قلب این شبم

 

شقیقه هایم تیر می کشد

تو مرا می فهمی؟


[+] نوشته شده توسط ebiram268 در 6:18 | |



صفحه قبل 1 ... 9 10 11 12 13 ... 17 صفحه بعد